خزان بنشست و گل با بادها رفت بهار از خاطر شمشادها رفت ز یاد باغ، بوی فرودین‌ها هوای خرم خردادها رفت ز یاد باغبانان، رنگ گلزار چو بوی نسترن، با بادها رفت تو گویی گل نه رویید و نه پژمرد چه آسان می‌توان از یادها رفت! سروده‌ی فخرالدین مزارعی است.

سخن را "می‌رانند" چنانکه اتوموبیل را در میانه‌ پرهیاهوی آدمیان چنان به هوشیاری که به دیگری بر"نخورد" و جان و دل او را نیازارد، و هر چه "او" گرامی‌تر، کار دشوارتر. تخته‌بند چاردیواری بی‌روزن، بی‌پروا راندن نمی‌داند و هراس از رخنه ناراستی، رنگ از چهره‌اش می‌برد. چرا که باور دارد داستان را چنان باید نوشت، که در بارش واژه‌ی "باران"ش، از بیم تر شدن دست به چتر بری و از تابش واژه‌ی "آفتاب"ش، از هراس سوختن، دست سایبان چشمان کنی، وگر نه چنین، مهر خاموشی بر لب، دلخوش به سقف خیالین آسمان چشم دوختن، از آن به که زهر ناراستی در جام جان ریختن.

*****

رهگذر شاد و بی پروا، کنجکاو و سرخوش، از آن سو، دیوار چهارگوش و هندسی خط‌کشی شده را می‌دید. هر چند از صدای خنده‌اش در باغچه‌ی خیال، گل می‌روئید و نگاهش از مهر بر سقف بی‌روزن، ستاره می‌پاشید.


عنوان از "صدای پای آب" سروده‌ی سهراب سپهری وام گرفته شده


امروز پس از روزها و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها، رنگین‌کمانی در افق خاکستری شهر پیدا شد، از صبح اندک‌اندک باران به شیشه‌ها انگشت می‌زد. کمی از نیمروز گذشته بود که چند قطره‌ی بازیگوش باران سر راه نور خورشید آمدند و آن را از دل پاکشان گذر دادند تا رنگ‌رنگ شود و دل کودکان شوخ هم شادان.

در این میانه‌ی همهمه‌ها و واهمه‌های بی‌نام و نشان، شادی بر لبها نشست.

 

». گفته بودم زندگی زیباست.

گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاین‌جاست.

آسمان باز؛

آفتاب زر؛

باغ‌های گل؛

دشت‌های بی در و پیکر؛

 

سر برون آوردن گل از درون برف؛

تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛

بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛

خواب گندمزارها در چشمه‌ی مهتاب؛

آمدن، رفتن، دویدن؛

عشق ورزیدن؛

در غم انسان نشستن؛

پا‌به‌پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن؛

 

کار کردن، کار کردن؛

آرمیدن؛

چشم‌انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛

جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛

 

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛

هم‌نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛

در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛

نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛

 

گاه‌گاهی،

زیر سقف این سفالین بام‌های مه گرفته،

قصه‌های در هم غم را ز نم‌نم های باران‌ها شنیدن؛

بی‌تکان گهواره‌ی رنگین‌کمان را

در کنار بام دیدن؛

 

یا، شب برفی،

پیش آتش‌ها نشستن،

دل به رویاهای دامن‌گیر و گرم شعله بستن.

 

آری، آری، زندگی زیباست.

زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست.

گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.

ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»  


برگرفته از "آرش کمانگیر" سروده‌ی سیاوش کسرائی


دیروز پرسش درس زبان از روزهای دلخواه هفته بود. ازم پرسید. ناخودآگاه گفتم دوشنبه‌ها پیش از ظهر. پرسید چرا؟ گفتم چون کلاس آواز دارم. شگفت‌زده پرسید؟ واقعا؟

لبخند زدم گر چه چشمانم می‌خندید.


?Was ist deine liebling wochentag -

!Montag vormittag -

?Warum -

!Ich habe singenkurs -

?Wirklich -

J


چنانکه دانشمندان فیزیک از زمان‌های باستان اجسام را به رسانا و نارسانا دسته‌بندی می‌کردند، فیزیک نوین نیز آدمیان را به مثابه‌ی عناصر متافیزیکی به دوستان و بیگانگان از هم جدا می‌کند. بر اساس این تئوری ویژگی دوست آن است که می‌تواند چون رساناها برق شادی را از نور نگاه و گرمای شوق به سادگی و با سرعت خیال‌انگیز نور دریافت کرده و با بازتابش درونی آن، بر اثر پدیده "القاء متقابل" یا همان "رزونانس" موج شادی ساخته و بر دامنه و عمق آن بیافزاید. این رویداد بس شگفت‌انگیز و شیرین با روان دوست چنان می‌کند که از نقطه‌ی خستگی و تنش فرسنگها دور شده و به نقطه‌ی آرامش در‌میغلطد، تبیین این پدیده اخیرا کشف شده، قلمرو و مرزهای فیزیک مدرن را جابجا کرده و با رخنه در پایه‌های شیمی زیست‌مولکولی، عوامل افزایش کاتالیزور امید و سرخوشی را به روشنی رمزگشائی می‌کند.

گویند کاشف این پدیده بسیار شگفت در هیجان گره‌گشائی از این راز با صدائی ناشنیدنی فریاد زد: ای دوست شادی‌ات همیشگی و از هوش برفت.


دلتنگی‌های بی‌بهانه آواز را در گلو برمی‌خیزاند در جستجوی روزنی برای برآمدن و فریاد کردن و بیرون ریختن اندیشه‌های درهم تلنبار شده و چون نتواند، بناچار می‌جوشد و بر قاب پنجره چشم می‌نشیند. هجوم خاطره‌ها، وزش باد است بر آتش و یاد آن که دوست‌داشتنی‌ترینش بودی، بی‌بهانه‌ات می‌کند برای پنهان کردن اشک‌هایت.

فردا به دیدارش خواهم رفت. گریز از شهر و مردمانش و رو نهادن به بیابان و در گستردگی بیکرانه‌اش خود را گم کردن، مرا به یاد رهائی می‌اندازد.


همه‌ی زندگی‌ام از بلندی ترسیده‌ام. هراس فروافتادن، خوشی بودن در بلندی‌ها را از من ستانده است. دیشب اما در رویا چیز دیگری بود. بر فراز دریاچه‌ای بودم که نیمی از آن گوئی بر بام آسمان بود و از اوج، توفنده به پائین می‌ریخت. نام آبشار برایش ناچیز می‌نمود. روی دریاچه پلی بود برای راه رفتن مردمان با نرده‌ای که تا لبه‌ی آب پیش می‌رفت. روی پل بودم بی هراس دیرینه‌ام. چیزی در دلم مرا به به پرواز می‌خواند. بی‌درنگ نرده را به کناری زدم و در آغوش آسمان به پائین پریدم. انگار گذر زمان به ناگاه آهسته شد تا پروازم به درازا کشد. از ابرهای پنبه‌ای گذشتم. آرامشی باورنکردنی مرا فرا گرفت. افق را در دورترین دوردست دیدم. ترس همیشگی‌ام رنگ باخته بود و جایش را سرخوشی شگرف و شیرینی پر کرده بود که مانند نداشت. برای یک دم گمان کردم این پایان زندگی است و باز هم نترسیدم. در پائین نیمه‌ی دیگر دریاچه پذیرایم بود و برایم جا باز کرد. فرو رفتم و در آبی آن غوطه‌ور شدم. کمی بعد با روی آب آمدن بیدار شدم.  


نوشتم که از یادم نرود


هوا آن سوی ِ چشمانم بارانی‌ست

سکوتم تحفه ی ِ رنجی پنهانی‌ست

به شب آغشته می‌ماند خورشیدم

فراز ِ تپه‌ای، ماهی پیدا نیست

صدایی از درون با من می‌گوید

شروع ِ فصل ِ بیرحم ِتنهایی‌ست

پر می‌زند بر بامم سیاه ِ کلاغ و

شب به ویرانه ها می‌ماند خانه بی چراغ و

تب می‌سوزدم

می‌کوبد به در دست ِ سرد ِ باد

جز رفتنت، تصویری نمی‌آورم بیاد

هوا آن سوی ِ چشمانم بارانی‌ست

سکوتم تحفه ی ِ رنجی پنهانی‌ست

هوا را پنجه می‌سایم،

می‌بینی نفس اطراف ِ دستانم پیدا نیست

صدایی از درون با من می‌گوید

شروع ِ فصل ِ بیرحم ِ تنهایی‌ست


در خانه دیگر چراغی روشن نیست


باد را بگو از دلتنگی‌هایم ترانه نسازد

آسمان پرستاره را بگو رویاهایم را نادیده بگیرد

چرا که سکوت، حقیقت نهفته‎‌ی من است.

آغاز سخن، گزینش واژگان است، تراش مجسمه ‎ساز بر پیکر من

در آرزوی آنکه از نگاه، حقیقت را دریابد

روزها را می‌شمرم

و شب‌ها را، لحظه‌ها را

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
***************************

کاش چشمانی بود که نشانه‌ها را در تاریکی می‌دید
و گوشی که آواهای خاموش را می‌توانست شنید
کاش آدمیان می‌توانستند این همه را در خود گیرند و بپذیرند
و کاش آدمی را زبانی بود که با گفتار راست خود، از خاموشی‌ خودخواسته‌مان بیرون توانست کشید
تا از آنچه در بندمان کشیده است

سخن بگوییم

 ******************************

 بیانی تازه از چیدن سپیده‌دم سروده‌ی مارگوت بیکل ترجمه‌ی احمد شاملو


شب تابستانی بود و از گرمای هوای اتاق شب‌ها به خنکای پشت بام پناه می‌بردیم و خواب در پشه بند زیر سقف ستاره‌نشان که هنوز چیزکی از آن پیدا بود، چه دلچسب بود. یکی از همان شب‌ها بود که به من گفت فرزندی در راه است. شادی زیر پوستم دوید. هنوز باورهایم را داشتم. برخاستم. شیر آب در پشت بام داشتیم. سر بر آسمان شوق نماز خواندم و چیزی خواستم سپاس‌گزارانه. بهار بعد دخترم از راه رسید. در چنین روزی. همه‌ی درآمدم آن روزها به پای وام خانه به بانک سرازیر می‌شد و ناچار رفتیم
سخن را "می‌رانند" چنانکه اتوموبیل را در میانه‌ پرهیاهوی آدمیان چنان به هوشیاری که به دیگری بر"نخورد" و جان و دل او را نیازارد، و هر چه "او" گرامی‌تر، کار دشوارتر. تخته‌بند چاردیواری بی‌روزن، بی‌پروا راندن نمی‌داند و هراس از رخنه ناراستی، رنگ از چهره‌اش می‌برد. چرا که باور دارد داستان را چنان باید نوشت، که در بارش واژه‌ی "باران"ش، از بیم تر شدن دست به چتر بری و از تابش واژه‌ی "آفتاب"ش، از هراس سوختن، دست سایبان چشمان کنی، وگر نه چنین، مهر خاموشی بر لب،
امروز پس از روزها و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها، رنگین‌کمانی در افق خاکستری شهر پیدا شد، از صبح اندک‌اندک باران به شیشه‌ها انگشت می‌زد. کمی از نیمروز گذشته بود که چند قطره‌ی بازیگوش باران سر راه نور خورشید آمدند و آن را از دل پاکشان گذر دادند تا رنگ‌رنگ شود و دل کودکان شوخ هم شادان. در این میانه‌ی همهمه‌ها و واهمه‌های بی‌نام و نشان، شادی بر لبها نشست. ». گفته بودم زندگی زیباست. گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاین‌جاست.
سال سوم دبیرستان بودم و شانزده ساله، بزرگترین سرگرمی ام آن روزها رادیوضبط پاناسونیک دست دومی بود که بالای تاقچه جا خوش کرده بود و همدم لحظات تنهائی بود. درست بالای سرم وقتی که روی تخت دراز می‌کشیدم با چشمان بسته نیز می‌توانستم روشنش کنم و همراه کتاب‌خواندن‌های ممتد و طولانی خالی سکوت را با صدایش پر کنم. گر چه همدم من آن روزها بیشتر رادیو بود که از داستان شب شروع می‌شد و تا پاسی از سحر ادامه داشت، اما کاست هم تک و توکی به دستم می‌رسید.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ساحل آرامش گروه ریاضی ناحیه 2 سنندج پت و مت چت | چت روم پت و مت چت پربیننده ترین اخبار روز,پربیننده ترین خبرهای روز,پر بازدید بیا تو دانلود2 وبلاگ آموزشی وتخصصی مهندسی برق قدرت چاپ انلاین آریانا ثبت شرکت - ثبت شرکت خاص-ثبت شرکت مسئولیت محدود خوشمزه ترین مزه ها